محل تبلیغات شما

~





حتی نمیدونم چی بنویسم دیگه. عجیبه. تاثیرات سنه، چیه؟
دستت به اشتراک‌گذاری نمیره دیگه.
نمیدونما. قبل از تعریف کردنِ وقایعِ زندگیِ راکدم،
خودم به جایِ طرف مقابلم یه "به من چه" به خودم میگم،
و پشتِ سرش دهنم بسته میشه، دستم از کار میفته برای تایپ کردن،
قلمم خُشک میشه،آره خُوب.
اگه بشینیم منطقی فکر کنیم میبینیم واقعا وقایعِ اتفاقیه‌ی زندگیهامون
چه اهمیتی داره برای بازگو کردن؟
مامان میگه زندگی رو سخت میگیری. نمیدونم شاید؟
این "بیش از حد" به همه رفتارها و اتفاقات و روابطِ-
-انسانی فکر کردن یه جور سخت‌گیریه؟
اگه آره، پس باید بگم اوهوم. گمونم خیلی سخت‌ میگیرم.

سخت‌گیری، کمال‌گرایی، افکار بیش از حد، درون‌گرایی و بی‌اعتمادی (trust issue).
میتونی تصورشو بکنی؟ همه این‌ها در یک آدم جمع بشه و مدام با خُودش بکشونَدِشون
هرروز با کله‌ای پر از این لعنتیا از خواب بیدار شه و روزشو شروع کنه برایِ هدفی به اسمِ نمردن.

امروز یه متن خیلی جالب دیدم درباره‌ی تایپ شخصیتیم؛
نوشته بود i dont love you. i dont hate you. i nothing you.
با خوندنش شدیدا باهاش همذات‌پنداری کردم. مدتِ طولانی‌ایه که به این سطح رسیدم.
به سطحِ لمس بودن و هیچ‌حسی نسبت به هیچ واقعه‌ای نداشتن.
آدمهای زیادی دور و برم هستن که من نسبت بهشون در خنثی‌ترین حالت قرار دارم؛
نه دوسشون دارم، نه ازشون متنفرم. فقط هستن و منم کاری از دستم بر نمیاد.

ترسناکه. هیچ کامنتی درباره‌ی هیچی نداشتن
از هیچی خوشحال یا حتی ناراحت نشدن! این اواخر این لعنتی واقعا داره آزارم میده.
کاش بتونم خوشحال باشم واقعا. میشه یعنی؟ جوری شده که یادم رفته حسش چجوریه.
چه حس و حالی داره شاد بودن؟ چجوری بود؟ تهِ دلِ آدم چجوری میشد؟
جسم آدم چه بلایی سرش میاد؟ خنده‌ی واقعی چجوریه؟

محتوایِ پیام شبیه یه آدمِ شکستِ عشقی خورده‌ی مخروبه اما نه واقعا. باور کن :))
من اینجا نشستم و اینها رو در مینویسم در حالتیکه حتی عشق رو هم نمیدونم چجوریه.
چه برسه که توش شکست بخورم و مخروب و غمگین بشم. نه!
من حتی اعتقادم به عشق رو هم از دست دادم. با ناباوری به آدم‌های -ظاهرا عاشق-
دور و برم نگاه میکنم. مغزم در هم میپیچه؛ واقعا حسش چطوریه؟
 چه حال و هوایی رو دارن تجربه میکنن اونها؟

امیدوارم بتونم شادیه رو تجربه کنم. اون خنده‌هه رو. اون رضایتِ واقعی رو.
میتونم منتظرش بمونم؟ میتونم بهش برسم؟ نوبتِ منم میرسه؟
. . .


با خیالِ تو هنوزم



مثل هرروز و همیشه

هرشب حافظه‌ی من

پرِ تصویرِ تو میشه.

با من غریبَگی نکن.

با من که درگیرِ توام :)

چشماتُو از من بر ندار

من ماتِ تصویرِ توام.

××××

تو همین‌جایی همیشه

با تو شب شکلِ یه رویاس~

آخرین نقطه‌ی دنیا

تو جهانِ من همینجاست.

تو همینجایی و هرروز

من به تنهایی دُچارم.


شُد هفت‌سال. هفت عددِ مقدسیه.

امسال سالِ کبیسه‌س. بعد از چهارسال، ۱۵ فوریه اُفتاده روی ۲۷ بهمن؛ بعد از همون چهارسالِ معروف‌‌. چهار، دوتا دو. دوهایِ معروفِ من. دوتا دو کنارِ هم، قشنگ نیست؟

تابحال گفته بودم عددهایِ موردعلاقه‌م هَفت و دوئَن؟ هفت، دو و هرچیزی که از این‌ها ساخته میشه‌. ببین من چقدر خوشبختم که روزِ تولدم ۲۷ اُمه. دو و هفت کنارِ هم. قشنگ نیست؟

امسال! خیلی ازت انتظار دارم. تو هفت‌سالگیِ جورابی. تو سالِ منطبق شدن ۲۷ بهمن رویِ ۱۵فوریه‌ای. تو بعد از چهارسال بهم رسیدی. چهارسالی که تلفیقی بود از غم، هیجان، حسرت، افسوس، شادی، عشق. چهارسالی که حسابی بالا و پایین داشت. به نظرت میشه این loop چهارساله رو شکست؟ میشه این غم رو تموم کرد؟ شادیِ واقعی رو میتونم تجربه کنم؟

امسال! خیلی ازت انتظار دارم.



یه جوری میبینمت انگار تنها چیز روی زمینی.

----------------------------------------

همه چیز راکده. علی‌الحساب کار شب و روزم شده صبر.
برا بعدشم ببینیم خدا چی میخواد دیگه :))

از معدود مواقعیه که تنهایی داره اذیت میکنه.
باشه قبول، دلم میخواد مثلِ یه دختربچه‌ گریه کنم،
بهونه بگیرم و مامانمو بخوام. هرچند که ممکن نیست؛
پس چاره چیه؟ درسته. صبر. میبینی؟ پس صبر اونقدرام بد نیست؛
رویِ همه بی‌حوصلگیات یه سرپوش میذاره، موقتا ساکتت میکنه.
عادت کردم به ترفندِ صبر. یه‌جورایی شرطی شدم دیگه
وقتِ تنگنا خودبه‌خود میرم رو حالتِ صبوری و سازگاری.

با فاطمه صحبت میکردم؛ از تاریکیِ زندگیم میگفتم.
طبق معمول راهکار نمیخواستم، فقط حرف بود و توضیح و دردودل.
فاطمه گفت خودت یه کاری کردی وجودت از هیچی لذت نمیبره؛
یه‌جورایی انگار یه چیزِ خاص شده مبنا و هیچ‌چیزی غیرازاون برات لذت‌بخش نیست.
بیراه نمیگفت. افتادم تو یه باتلاقِ چهارساله، با هر دست‌و‌پا زدن، بیشتر غرق میشم.
بگو ببینم توی باتلاق میشه با کوچک‌ترین چیزها شاد بود؟
تو باتلاق زندگی هنوز خوشگلیاشو داره؟
نمیدونم. شاید بازم دارم "سخت‌گیری" میکنم.
امیدوارم بیای از باتلاق نجاتم بدی. خسته‌ام از شناور بودن.





من با همه‌ی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از من و با این‌همه یک عمر
من غیر تو حتی به کسی فکر نکردم

من خسته‌ام از اینهمه تاوان جدایی
ای بی‌خبر از حال من امروز کجایی؟
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
ان‌قدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟

ا‌‌‌ن‌قدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
گیرم همه آینده‌ی من پاک شد از تو
با خاطره‌های تو چه باید بکنم من؟




احساسِ تافته‌ی جدابافته بودن نمیکُنما. اما گمون میکُنم نوع دلتنگی‌م فرق میکنه.
اون‌روز به مامان میگفتم. حس میکُنم بیشتر از آدم‌ها، دلتنگ روزها میشم، دلتنگ مکان‌ها
دلتنگ آهنگ‌ها، دلتنگِ فیلم‌ها.

همون‌جوری که همیشه دلم برای فاز تنگ میشه؛ دلم برای زمان‌هایی که نیم‌ساعت-چهل‌دقیقه
زودتر از مامان میومدم جلو در. وایمیسادم و آدمها رو میدیدم. شیرینی‌فروشی روبروی خونه رو میدیدم
میوه‌فروشی. املاکی‌های صف کشیده‌ی جلوی در. اونهایی که میرن عابر بانک.
تقریبا دیگه میشناختنم. میدونستن پُشت در نموندم. میدونستن این بچه‌ی عجیب
برای یه خرید یه ربعه، قبلش ده‌ها دقیقه میاد جلودر وایمیسه و فقط نگاه میکنه.
اون دوتا درخت سمتِ راستی رو یادته؟ میگفتم مادر و بچه‌ان. دوست بودم باهاشون.
یه‌وقتایی دلتنگ اون‌روزها میشم؛ بزرگسالی سخته.

نوع دلتنگی‌ش رو نمیشه توصیف کرد. نمیدونم شایدم بشه.
شبیه دلتنگی برای یه آدم خوبِ مرده‌س. چیزی که حالتو خوب میکرد و میدونی دیگه
برنمیگرده. از اون دلتنگیِ عشاق نه! از اونهایی که قاطی دلخوریه نه.
از اونهایی که آدم با خودش سروکله میزنه تا به یارش پیام بده و آشتی کنه نه.
از همون دلتنگی‌های پر از غم. دلتنگیِ از دست رفتن.

از نظر فیزیکی نمیدونم چجور بیانش کنم. انگار یه چیزی تویِ قلبش پاره میشه.
یه چیزی فرو میریزه تو دلت. هممم. با فکر کردن بهش نفس کشیدن سخت میشه.
حسِ عجیبیه. مثل سرماخوردگی میمونه؛ خُماری، بدنت درد میکنه ولی لذت بخشه.
دقیقا همین حالت. میتونی تصور کنی؟ از نظر فیزیکی، نمیتونم نفس بکشم
اما بازم به فکر کردن و یادآوردی کردن ادامه میدم. انگار که. از دردش لذت میبرم.

بگذریم. چقدر دیگه مونده؟ نمیدونم. یک هفته؟ ده روز؟ سه ماه؟ نمیدونم چه عددی بگم
چاره چیست؟ آفرین. صبر.

آخرین جستجو ها

فیلم سوپر20016 آمریکایی baldiffchicad mennetztafee پژوهش سرای دانش آموزی نواندیشان ، ناحیه 2 خرم آباد komesuden مطالب اینترنتی Michelle's page تور تایلند | تور نوروزی تایلند | تور پوکت، پاتایا و بانکوک hongpusbadcport کلید